شارمینشارمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه های الهی من

مادر نازنینم رفت ... وااسفا

1391/6/28 22:31
نویسنده : شیمن
401 بازدید
اشتراک گذاری

 

دخترکم  شارمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

امشب پس از ماهها توانستم قلم بدست گیرم و دوباره بنویسم ...

بارها پرسیده ای و من گنگ از جواب دادن ، مبهوت لحظات شیرین بودن و مات دقیقه های تلخ رفتنم ...

چگونه سوالات کودکانه و پراحساست را جواب گویم وقتی خود پر از سوالم ....

من دلتنگیهای شبانه ات را میفهمم عزیزم ... من قلب شکسته ات را میدانم نازنینم ... اما مرا یارای شرح حال این فقدان نیست وقتی خود داغ بر دل و مهر یادبود به سینه دارم و نمیتوانم تکه های قلب شکسته ام را کنارهم قراردهم و قلبی نو بسازم

و تلخ تر ازآن جدایی ، زمانی است که سراسیمه به سوی در میدوی که مادر بزرگ از سوی خدا برگشت ... دشنه به دلم میزنند وقتی برایش گریه میکنی و ملتمسانه او را میخواهی تا بیاید و در آغوشت بکشد و آخر قصه خاله سوسکه و بزک زنگوله پا را برایت بگوید ... دلت شعرها و بازیهای او را میخواهد و من نیز دلتنگ لحظه هایی هستم تا دوباره برایش درددل گویم و صدای نازنینش را گوش دهم

من امشب میخواهم پرسشت را با حکایتی پاسخ دهم ...

و عجب حکایت تلخی است حکایت هجران ....

باید برایت بگویم .. برای تو که قلبت با غصه های این روزگار بیگانه است و دلت به پاکی بهارمی ماند ...

دخترکم  این هم بخشی از زندگی است ... نگویم پایان آن است ... اما یک جدایی تلخ است که همه باید تجربه کنند ... مثل بهار که خزانی دارد زندگی هم بی سکون و تحول نیست و مرگ همان هجرت و تحول است

... و من باز خاطرات را دوره می کنم ....

آن روزهای شیرین بازی تو و مادر بزرگت ... آن سفر خوش زیارتی ... آن تابستان رویایی که مادرم لنگان لنگان میدوید تا تو را شاد کند ... آن صبحهایی که با ذوق بیدار میشدیم و با هم به خانه گرم و پرمهر مادربزرگ میرفتیم ... آن صبح زیبای میلاد خواهرت که مادرم اشک شوق میبارید و سجده شکر به جا آورد .... آن همه از خود گذشتگی که با وجود زخمهای جراحی به سینه اش تو و خواهرت را درآغوش میفشرد تا غمگین نشوید و لذت میبرد ... لحظه های شیرین اسقبال ورودی خانه اش ... بدرقه های پر احساسش ... تراس با صفای منزلش ... اجاق همیشه گرمش ... گرمای حضورش ... عطر آن همه غذای دلپذیر ...... درخشش و انرژی که در بستر زندگیش میتپید ... آن همه شوق زنده بودن برای شما ... اگر دردی داشتید می گریست و اگر شاد بودید دست به شکر خدا بالا میبرد ...

وای که تشنه تکرار آنها هستم ...

و آن نیمه شب لعنتی سرد که مادرم در مقابل نگاههای ترسان تو و فریادهای پدرت ، دلواپسی نزدیکان و چشمان بهت زده و بیقرار من برای همیشه آرام گرفت و شمع وجود نازنینش خاموش شد ...آن سایه سار رفت و خانه اش بی فروغ شد و عجب آنکه تو هنوز آن خانه را بسیار دوست داری

او سبزسبز رفت و من زرد زرد رفتنش را به نظاره نشستم ...همانگونه که هجرت پدرم را به تماشا نشستم ...

 آن بدرقه روحانی و زیبای مادرم و خداحافظی از خانه و محله اش در مشایعت آن همه دوست وفادار و مهربان ...

آن صورت سفید و آرام گرفته و زیبایش

من غرق در ناباوری و درد ...

 اما توبه انتظار نقاشی های دوباره اش و من در این آرزوکه کاش لالاییهای شبانه اش را در ذهن نیالوده ات  به یادگار نگهداری

دخترکم این بود حکایت هجران که از من میپرسی چیست

عزیزکم این بار نصیحتی برایت ندارم ... فقط میگویم که باید آنرا بپذیری و بدانی هجرت هم جزئی از زندگی است و لاجرم باید بدانی هر طلوع غروبی دارد و هر بهار خزانی ...

یادت باشد گاهی که از غم جدایی در ماتمی ، چه بسا بعضی دانسته و ندانسته آزارت دهند ... به جای آنکه کنارت باشند ترکت کنند و با کلام و آداب و رفتارشان دلت را بیش از هزار بار به درد آورند  ...

برای مادرت بود آن لحظه هایی که آزار زمانه  و داغ هجرت عزیز توامان شد ، چشمش به در خشک ماند تا آنهایی که  نزدیکند به همدردی بیایند و نیامدند ...  و ...  بماند که چگونه سر شد و چه شبهای سختی بود ...

حتی این هم پر از نکته است ... یاد میگیری گاهی آنها که ادعای محبت میکنند بیگانه اند و دوستان خوب از هرآشنایی نزدیکترند

دخترم صبور باش تا نلرزی ... محکم باش تا اگر لرزیدی خم نشوی ... قوی باش که اگر خم شدی نشکنی ...

پدرم همیشه قوی بود و مادرم همیشه محکم  

یادت باشد زمان را بگذاری و بگذری تا غم به دلت خو نگیرد

عزیزم ... غمهایت را بنویس تا خالی شوی و گریه هایت را ببار تا آرام ...

مبادا باور کنی که دلی بی غم وجود دارد ... مهم آن است که غم به دل , ماندگار نماند

من ندانستم دعاهایم به کجا رسید وقتی بر هر سجده نماز شکر گزار لحظه های حضور مادر بوده ام و او را از خدا خواسته ام ... ایمان من قوی بود ولی حتما ایمان پدربزرگت از من قوی تر بود که او را از من ربود ...

دخترکم  روزمادر در راه است و من غم آلود و دردمند به فکرآنکه هدیه عزیز تازه سفر کرده ام را باید به کجا ببرم ...کجا به دیدارش روم تا حسرت نوازشش را سیراب کنم ....

 

این حسرت ها هم جزئی از زندگی است ...

یادت باشد بپذیری .... بگذاری و بگذری ...

مادرت -  اردیبهشت 1391

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)