شارمینشارمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه های الهی من

نگین من متولد شد ....

چقدر دلم میخواست دکتر خودم از مسافرت بیاد و به کمک اون زایمان کنم ... مثل موقعی که شارمین عزیزم دنیا اومد ... خوشبختانه دخترکم آرام و موقر با من همراهی کرد تا خواسته ام براورده بشه ... عزیز دل مادر 25 شهریور ساعت 10:20صبح در بیمارستان لاله متولد شد ... همسر عزیزم ... مادر گلم ... خاله شبنم ( دوست مهربونم ) .... عمو فرید هم حضور داشتند ... دخترکم رو که بغل کردم ... پر از عشق شدم ... پر از سپاس ... پر از اشک شوق ... لبریز از دلدادگی و هیجان ... خدایا خیلی دوستت دارم ... خیلی ازت ممنونم ... خیلی بزرگی .... الهی هر کسی میخواد ؛ این لحظه ناب رو تجربه کنه و مادر بشه .. اسم دختر گلم رو شایلین گذاشتیم ...
7 مهر 1390

دخمل تو راه دارم

هوراااااااااااااااااااااااااااااااا امروز با پدر جون رفتیم سونوگرافی و دکتر گفت که دخمل خانم کوچولو همراه دارم ... پدرت کلی خندید و گفت که من باید به فکر تخت برای خودم باشم .... آخه شارمین انقدر پدر را دوست داره که نمیذاره ما پهلوی هم بخوابیم ، پس به امید خدا 2 تا بشید جایی برای مادر نمی مونه !!!!!!! در هفته 23 .... 640 گرم وزن و 26 سانتیمتر قد داری قربون دخمل نازم برم .... حالا 2 تا دخمل دارم که از حضور هر دوشون قدردان خدای خوبم هستم ... خدایا شکرتتتتتتتت دخملی نازم دوستت دارم .... خواهرت و مادربزرگات هم خوشحال شدند ولی متاسفم که پدربزرگت استقبالی نکرد و معلوم بود که ناراحت شد !!!! برای طرز فکرش متاسفم !!...
13 تير 1390

از سفر برگشتیم ...

خیلی وقته فرصت نکردم بنویسم ... با دخملکام و پدرشون سفر آلمان خوش گذشت و از طبیعت و آرامش و خنکی هوا حسابی لذت بردیم ... مامان مهری و دایی رضا هم بودند و جمعمان جمع بود ... دخمل کوچیکه حسابی همکاری و همراهی کرد ماشالله... دخمل بزرگه هم که با اون زبون چرب و نرمش دل همه رو میبره ... حالا برگشتیم به هوای داغ تهران و پدر برای رفاه ما باز میره جنوب کار میکنه و کلی سختی راه و دوری رو باید تحمل کنه ... خدا کمک و همراهش باشه الهی برا دخمل کوچیکه هم میخواهیم انشالله تخت و کمد یاسی بخریم ... مبارکش باشه ... تخت و کمد دخمل بزرگه لیمویی-پرتقالی بود و تقریبا همه چیز رو مرتب نگه میداره و چیزیو گم نمیکنه ... انشالله این نی نی...
13 تير 1390

درد دل مادر

نی نی نازم چند روزیه دل مامان خیلی گرفته .............. اوضاع کاریم خوب نیست ، یعنی به کارم بی علاقه شدم ... محیط کاری که این همه دوستش داشتم و سبز بود حالا برام رنگ خاکستری گرفته ... درس  سخت زبان آلمانی و کلاس رفتن ها و راه دور آموزشگاه  هم حسابی خسته ام کرده .... بیماری خاموش نگران کننده ای که دارم و گاهی آزارم میده .... خواهر کوچولوی شیطون و نازت که با همه شیرینی دل منو میبره و نمیتونم کامل کنارش باشم ... افسردگی و دردهای بارداری ... شهر افسرده و نگرانیهای اجتماعی و سیاسی ... بی مهریها و حسادت های بعضی ها ... حساسیت ها و دل نازکیهای من ... و هزار و یک علت دیگه کلافه ام کرده .... ......
13 تير 1390

بهار ....

فرزندم بهار است و حلول تازگی و نو شدن .... هوا بسیار مطبوع و پر درخشش است ... باران فراوان باریده و بوی نم خاک می آید ... سحر گاه خواهرت صدای رعد و برق آسمان را به تماشا نشسته و به بهانه ترس به آغوش من گریخته بود و من این ترس را بسیار دوست داشتم   چرا که وقتی به آغوش من می آید از گرمی و عشق و حس مادربودن مشعوف می شوم .....   او می داند که تو در راهی ... نوازشت میکند ، تو را می بوسد ومی گوید که خواهر تو است و دلش می خواهد تو را بغل کند ... چه مهربان است خواهر کوچکت ... من و پدرت آرزومند آنکه بازی و محبت شما را ببینیم ( انشالله) نازنینم &...
13 تير 1390

الهی ....

معبود و مهربان من مرا که لایق نام مادری دانسته ای یاری کن تا نگهبان خوب هدیه های آسمانی تو باشم .... مرا هدایتگر باش تا با آرامش و صبوری ، عشق و نشاط ، لذت و عزت ؛ فرزندانم را به رشد صحیح انسانی برسانم ...            آنچنان که تو راضی باشی و ما رستگار خدایا ... حافظ و نگهدار فرزندانم باش و مرا قدرت و سلامتی ببخش تا با بهره از تفضل الهی خانواده ای منسجم و مهربان و پایدار بسازم ...            در همه حال تو را یاد میکنم  تو نیز مرا لایق عنایات و معجزات خود بساز ... هدیه های...
20 بهمن 1389